دانلود رمان قرار نبود






کلوپ دختران

یه تیکه از این رمان:

توی صف تحویل چمدون وایساده بودم...حالا خوبه یه ساک کوچیکم بیشتر نداشتم...همه آزادانه با لباسای بازو بدون حجاب از این طرف به اون طرف میرفتن..پس چرا شال من هنوز روی سرم بود؟چرا مانتومو در نیاودرم؟چرا برام مهم نیست؟مگه من دنبال آزادی نبودم؟خب اینم آزادی ... چرا ازش استفاده نمی کنم؟!!!بغض گلومو فشار می داد و داشتم خفه می شدم...باید ازاین فرودگاه درندشت لعنتی خودمو می رسوندم به یه هتل ... بعد می رفتم دنبال خونه... چه قدر کار داشتم و حوصله ای برای انجام دادنشون نداشتم... بالاخره ساکم روی ریل نمایان شد ... کشیدمش سمت خودم ... راه افتادم سمت خروجی ... چه هوای خفقان آوری داشت ... هوایی که آرتان توش نفس نکشه خفقان آورم میشه دیگه ...

- ترسا....

جلل خالق ... حتما خیالاتی شدم ... ببین آرتان چه به روزم آوردی که صداتم دست از سرم بر نمی داره ... نکنه تو شهر غریب دیوونه هم بشم؟!!!دوباره و اینبار بلندتر شنیدم:

- تری ...

سر جا خشک شدم ... جرعت نداشتم برگردم پشت سرمو نگاه کنم ... یه بار دیگه ... خدایا نوکرتم ... فقط یه بار دیگه ... دعام چه زود مستجاب شد:

- تری من...

خدایا نوکرتم بهم قدرت بده بچرخم ... دستاش از پشت به دورم حلقه شد ... منو چسبوند به خودشو زیر گوشم گفت:

- نمی خوای برگردی عاشقتو ببینی؟

نفس تو سینم حبس شده بود ... اشک هجوم آورد به چشمام ... دیگه نتونستم تحمل کنم ... سریع برگشتم و شیرجه زدم توی آغوشش ... بازم بوی عطرش ... بازم نفسای گرمش بازم صدای فو ق العادش  ... آرتان مرا با یک حرکت از زمین کند ... چند دور باشادمانی دور هوا چر خاند ... نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ... خواب بودم یا بیدار آیا وا قعا به بزرگ ترین آرزوم رسیده بودم؟

آرتان منو گذاشت روی زمین ... ساکمو برداشت و گفت:

- بریم...

نا خود آگاه پرسیدم:

- کجا؟!!!

غش غش خندید و گفت:

- چیه نکنه میخوای نیومده برگردی؟من دیروز تو هتل داشتم درو دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو بر گزار کنیم...

- ماه عسل؟!!!

دستشو انداخت دور کمرمو منو فشار داد به خودش و گفت:

- پس فکر کردی چطور همه اجازه دادن تو بیای ... به این راحتی؟!!!چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و اینجا منتظرتم تا بام ماه عسل عقب افتادمونو جشن بگیریم ...

دوباره به گریه افتادم... منو این همه خوشبختی محاله!!!سریع منو در آغوش کشیدو گفت:

- گریه بسه خانومم...

- آرتان باید خیلی چیزارو برام توضیح بدی ...

_______________________________

دانلود PDF

دانلود جاوا

دانلود اندروید

دانلود برای آیفون و تبلت

باییییییییییییییییییییییییییییی


نظرات شما عزیزان:

alireza
ساعت2:29---1 شهريور 1392
سلام عزیم وبت خوبه مطالبشم عالیه.امیدوارم موفق باشی یادت نره بهم سربزنی

با لینکم موافقم.

.


پاسخ:ببخشید مگه من نگفتم ورود آقایان ممنوع؟


کیانا استلا
ساعت18:54---31 تير 1392
وایییییییییی

من رمان رو دانلود کردم



خیلی قشنگه



من الان فصل 5 هستم.



ممنون من یک سال دنباله این رمان هستم.
پاسخ:جون من؟یه ساله دنبالشی؟این رمانو یه نفر بهم معرفی کرد منم همون روز تو گوگل زدم توسه سوت پیداش کردم تو یه وب که انگار کلکسیون رمان های عاشقانه داره آدرسش رو تو منبع نوشتم.یه سر بزن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 20 / 4 / 1392ساعت 19:18 توسط tia|



      قالب ساز آنلاین